هنگامی که قصد دیدن یکی از فیلمهای شما را دارم احساس خاصی به من دست میدهد. این احساس چیزی جز انتظار نیست. اینکه آیا قبلاً فیلم را دیدهام یا نه اهمیتی ندارد. (اکنون با خود میاندیشم که همه آنها را حداقل چند بار دیدهام) و همچنان این احساس انتظار در من فوران میکند. من در انتظار نوعی روشنایی سینمایی هستم که عطش آن را دارم. به عنوان طرفدار فیلم یا به عنوان یک سازنده فیلم ( برای من مرز معینی بین آن دو وجود ندارد) در انتظار غلیان الهام و یک نیروی الهامبخش هستم. میخواهم راز نهان برشهای تدوین یک فیلم را آشکار کنم و بدانم چگونه راز زوایای دوربین و محتویاتی که فیلم را شکل میدهد وارد معادلات احساسی-انسانی میشوند. من میخواهم درباره هنر اجرای بازیگری و نور در فضا و مکان یاد بگیرم. من آمادهام، کاملاً آمادهام تا «حقیقت را در بیست و چهار فریم در ثانیه» درک کنم. اما چیزی که مهم است این است: به محض شروع فیلم در دنیای آن غرق میشوم و دیگر خود را نمییابم. انتظار آن روشنایی خاص دیگر ناپدید میشود. من را در ظلمت تنها میگذارد. انسانها اکنون در دنیای صفحه نمایش زنده شدهاند. به نظر میآیند آنها هم گمشدگان در تاریکی هستند. من آنها را تماشا میکنم. من هر جزئی از حرکات، صورتها و واکنشهایشان را مشاهده میکنم و من با دقت به آنچه که آنها میگویند گوش میسپارم، به حالات و برش لحن، به شیطنت پنهان شده در ریتم گفتار آنها! آری من دقیق گوش میدهم. دیگر به بازیگری فکر نمیکنم. از «دیالوگ» غافل شدهام. دوربین را فراموش کردهام. روشنایی که من از شما انتظار داشتم، به تدریج توسط یک روشنایی دیگر جایگزین میشود. این روشنایی مرا دیگر به تجزیه و تحلیل دعوت نمیکند، بلکه تنها دعوتی است به مشاهده و تجربه. به جای درک مسائلی مانند ساختار یک صحنه، من از ریزهکاریها و ظرافتهای پنهان طبیعت انسانی شگفت زده میشوم. فیلمهای شما درباره عشق، اعتماد و عدم اعتماد، انزوا، شادی، اندوه، شادمانی، و حتی ابلهی هستند. درباره بیقراری، مستی، اصرار، شهوت و همچنین درباره شوخی، سرسختی، اشتباهات در ارتباطات و ترس. اما به طور عمده درباره عشق هستند و ما را به مراتب عمیقتری از هر نوع مطالعه در مورد «ساختار داستان» فرا میخوانند. بله، شما یک کارگردان بزرگ هستید، یکی از محبوبترینهای من. اما آنچه فیلمهای شما به شکل ویژهای نمایان میکنند این است که سلولوئید و زیبایی یک چیز است و پیچیدگی و تجربیات انسان چیز دیگری.
جان کاساوتیس، کلاهم را برایت از سر بر میدارم و بر روی قلبم میگذارم.
جیم جارموش